خیلی تمنا میکرد جنازه پسر شهیدش را ببیند،اما به خاطر ترکشهایی که داشت نمی خواستند نشانش بدهند. سرانجام موافقت کردند. رویش را که باز کرد دید گلوله ای سینه اش را شکافته ،با صدای لرزانی گفت:پسرم بالاخره غنچه ای که در دل پنهان داشتی به گل نشسته، سینه ات چه دشتی است برای خودش . . .